مدح و مناجات با پیغمبرم اکرم صلیاللهعلیهوآلهوسلّم
گـرفـته نـورِ وجـودِ تـو آسـمـانهـا را اِحاطه کرده زمین را و هم زمانها را شُکـوه داده ظُهـورت به عـالـمِ هـستی وقـار داده حُـضورِ تو کـهکـشانها را به بوی عطرِ تنت، یاس گیج شد، اُفتاد خراب و مَست نِمودی تو باغبانها را تویی که روح گرفته، صَلات از نَفَسَت عُروج می دهی هر دَم نمازخوانها را تو خـواستی که توجُّه به قـامتت نشود کـنارِ خویش نـشاندی اگر جـوانها را به خُلق و خو و خوش اخلاقیِ تو جَذب شدند کـشیده ای پیِ خود خِـیلِ کاروانها را میانِ مُشتِ تو سنگی خُـداخُدا میگفت نخوانده درس، تو از بَر شدی زبانها را مرا که نیست زَبانی، بیان کنم مَدحَت که گفته حق به کتابش یکایک آنها را علی عِدالتِ مَحض و، تو رَحمتِ مَحضی به این صفات گرفتید، روح و جانها را چه ارتـباطِ عجـیـبیست در میانِ شما که مـات کـرده تـمامیِ نکـتـهدانها را عـلی کنارِ تو، یعنی: تو در کـنار خدا کـشانـدهایـد به دیـوانـگـی روانهـا را قـیامت است به دستانِ دخـترت زهـرا شفـیعهای که پـنـاه است بیاَمـانها را همان که خَلق شد از نورِ او همه عالم همان که داده خُدا دستِ او کرانها را همان که بر حَسَنش سَجده می کند یوسف که وا گذاشته حُسنَـش همه دهانها را همان که خونِ حُسینش بقای دینِ تو شد که قَبضه کرده به نامَش همه زمانها را همان که زینبِ او داده با عَـمَل تعـلـیم شجاعتی که خودش داشت، خطبهخوانها را مرا دوباره به آئینِ خویش دعوت کن بگـیـر دستِ ضـعـیفان و ناتـوانها را نفـس بزن، که مُسلـمان شَویم بارِ دگر نگاه کن، که بهاران کـنی خَزانها را |